با دل از دست رفت و کار دگر شد


بخت ز من برشکست و یار دگر شد

روی نمود از نقاب و باز نپوشید


عهد نهان کرد و آشکار دگر شد

با دل بد عهد چون کنم که برانداخت


قاعده صلح و کارزار دگر شد

چشم خلاصی که داشتم ز بلاها


خود نه چنان بود و انتظار دگر شد

من چه کنم بر وصال یار بد آموز


کار دگر گشت و آن قرار دگر شد

بخت سرآسیمه باز شیوه دگر کرد


با من سرگشته روزگار دگر شد

نقطه پرگار انتظار بگردید


مرکز امید با مدار دگر شد

غم نخورم ار نزاریا ز زمانه


با تو چو بخت ستیزه کار دگر شد

این همه دل می کند نه بخت که با من


از سر پیمان هزار بار دگر شد